فشرده
شدم فشرده میان تضادهای عحیب
فشرده بین پارادوکسهای بیترتیب
تمام زندگیام گشته اینچنین در هم
پر از وقایع بیریشهی عجیب و غریب
شدم فشرده میان تضادهای عحیب
فشرده بین پارادوکسهای بیترتیب
تمام زندگیام گشته اینچنین در هم
پر از وقایع بیریشهی عجیب و غریب
بازگشتن از جهان مردگان مقدور نیست
منزل ما تا جهان مرگ خیلی دور نیست
کار دنیا را چنان ترتیب ده با روشنی
تا چراغ قبر تو باشد که آنجا نور نیست
میروم با کولهبار خاطراتم تا کجا؟
میکشم خود را میان راهها تا ناکجا
میروم بیمقصد از این راه تا راهی دگر
میکشم خود را درون جادهای بیانتها
دو چشمانت مرا بُرد و مرا کُشت و مرا سوزاند
به چشمانت چه اسرار غریبی را که نتوان خواند
مرا هم کُشتی و هم زنده کردی با دو چشمانت
مرا چشمان تو تا نیستگشتن بُرد و برگرداند
فلک با من چهها کردی که مالامال از دردم
تو را کردم رها دیگر به سویت برنمیگردم
هزاران بار گفتم با من اکنون مهربانتر باش
چه چاره، در تو چون نگرفت هرگز این دمِ سردم
تیلههای آبی چشمش مرا مدهوش کرد
از سیهپوشی برون آورد و آبیپوش کرد
گفته بودید از پی چشمان او از ره مرو
آخر این پند شما را چون توانم گوش کرد؟
به من بد کردی ای دنیا که لعنت باد بر ذاتت
مرا مات جفایت کردهای لعنت به امواتت
ز بدکاریّ تو هرگز ننالیدم، ننالم هم
که ذلّت را به تو بخشیدم و دورم ز هیهاتت
بر پشت من از خنجر احباب نشانهاست
بر روح و روانم اثر زخم زبانهاست
هر چند جوانم، به خرد پیرم و دانا
اما دل من در گرو رسم جوانهاست
در این دنیای نامردی من از مردانگی گفتم
بدون وحشت از این دشمنان خانگی گفتم
خودم را آشنا با رنج و درد مردمان کردم
سخنها در لزوم ردّ هر بیگانگی گفتم
زنگولههای سنگیِ توی دلم مستند
از صبح تا شب در دلم زنگوله میبستند
راه دلم را میروم تا عشق اما گاه
این کوچهها پسکوچهها انگار بن بستند