شش ماه از فوت مادرم گذشت
شش ماه شد که چهره ماهت ندیدهام
با من از مرگ مگو، مرگ گذشت از سرِ من
سوخت با شعلهی خود ریشه و بار و بر من
زنده بودم به سرم سایهی مادر تا بود
مُردم آن لحظه که رفت از برِ من مادر من
شش ماه شد که چهره ماهت ندیدهام
با من از مرگ مگو، مرگ گذشت از سرِ من
سوخت با شعلهی خود ریشه و بار و بر من
زنده بودم به سرم سایهی مادر تا بود
مُردم آن لحظه که رفت از برِ من مادر من
چه بزمی دارم امشب با بساط کاغذ کاهی
قلم در دست میرقصد، نویسم شعر گهگاهی
جنون میریزد از شعرم که پیوستم به راز اینجا
چو حلاج از درون دل زنم بانگ انا اللهی
جشنهای غمزده چون سوگواریها
دل بریدن بعد عمری دلسپاریها
دست دادن با دروغ از روی اجبار و
بوسهها با تهنشین آه و زاریها
دلمردهتر از مردهی بیدست و زبانم
محدود به یک پنجره شد کل جهانم
احساس ملال از همهی عالم و آدم
سرپنجه فروبرده درون رگ و جانم
در مکه اگر مسجد و بیت و حرمی هست
در سینه هم آتشکدهی محترمی هست
حُجاج به میقات روان و به بَر ما
از جانب معشوق ره خوشقدمی هست
ایمان همچون عشق است. نیازی به اثبات ندارد. یا هست یا نیست.
چهل قانون از ملت عشق، الیف شافاک، ترجمه محمدجواد نعمتی، نشر فانوس دانش، چاپ هفدهم، تهران، 1401.
صفحه 196
شانه بالا انداخت و گفت: «تو هیچ دِینی به من نداری.» بعد ادامه داد: «ما مدیون هیچ کسی جز خداوند نیستیم.»
خود را شمس تبریزی معرفی کرد و سپس عجیبترین حرفی را که تا به حال شنیده بودم، گفت: «بعضی از آدمها زندگی را با هالهای بسیار رنگارنگ و شاد آغاز میکنند، اما بعد رنگ خود را از دست میدهند و کمرنگ میشوند. به نظر میرسد تو یکی از آن افراد هستی. روزگاری هالهات سفیدتر از گلهای سوسن پوشیده با خالهای زرد و صورتی بود، اما در طول زمان، از جلا افتاد. اکنون هالهات قهوهای رنگباخته است. دلت برای رنگهای اصلیات تنگ نمیشود؟ دلت نمیخواهد با گوهر وجودت یکی شوی؟»
به او نگاه کردم. احساس میکردم در حرفش کاملاً غرق شدم.
چهل قانون از ملت عشق، الیف شافاک، ترجمه محمدجواد نعمتی، نشر فانوس دانش، چاپ هفدهم، تهران، 1401.
صفحه 180
سَرِمان گرم این جهان شده است
غافل از عالَمِ خودآگاهی
روزها میرود سریع چو باد
مانده در ماتم خودآگاهی
این جام بلور را پُرَش کن، ای ساقی! از آن شراب دلخواه
با دارویِ می که میخورانی، ما را برَهان ز رنج جانکاه
ساقی! که طبیب درد مایی، غیر از تو که درد ما کند خوب؟
ما را بنواز با شرابی، عمر غم و غصه کن تو کوتاه
تمام روز اگر عاشقانه میکوشم
به وقت راحت خود شاعری غزلنوشم
قلم به دستم و فکرم در آسمان خیال
غزلسرایم و مایل به شاعر یوشم