تلاطم عشق
من از تلاطم عشق تو در تب و تابم
سوار کشتی عشق و اسیر گردابم
نه لحظهای به امید رهایی و نه دَمی
به فکر ایمنی و راحت و خور و خوابم
من از تلاطم عشق تو در تب و تابم
سوار کشتی عشق و اسیر گردابم
نه لحظهای به امید رهایی و نه دَمی
به فکر ایمنی و راحت و خور و خوابم
پاسبانی میکنم از زندگانی دلم
خوردهام از بس غم دور جوانی دلم
سالها سرگرم جمع پول بودم، وایِ من
تا رِسَم بلکه به خواهشهای آنی دلم
ما از عبارات اذان جان میگرفتیم
از آیههای عشق ایمان میگرفتیم
یک لحظه از یاد خدا غافل نبودیم
تنها ز حق دستور و فرمان میگرفتیم
افسرده تر و خسته تر از مرغ اسیرم
زین خستگی و دلزدگی کاش نمیرم
بیحالم و حالی به تنم نیست که حتی
حق خودم از دست عدو باز بگیرم
سکوت بود که دردی ز دل دوا ننمود
خروش گشت که بابی به روی جان نگشود
هزار خنجر خونین به گُردهام تا کی؟
چرا تمام نگَشت این جنون خونآلود؟
دوباره شب شد و خواب از سرم گریزان است
دوباره حال دلم فصل برگریزان است
دوباره جانِ به لب آمده هوایی شد
که از تنم برود، جان آدم ارزان است
به دست باد سپردی خود غریبم را
ولی ز یاد نبردم دل نجیبم را
من و صداقت و پاکی، تو و هزار نقاب
نشد که لحظهای از سر نهی فریبم را
سپس، همانطور بیحرکت، چند لحظه به داخل قبر خیره میماند؛ مرگ را جلو چشمانش میبیند. در همین لحظههاست که برای اولینبار باورش میشود دیگر تا ابد نمیتواند مادرش را، داروندارش را، نفس و وجودش را ببیند، دیگر نمیتواند او را در آغوش بگیرد و پیشانیاش را ببوسد، دیگر نمیتواند عطرش را استشمام کند، دیگر صدای مادرش نیست تا آرامشی بیاندازه را در وجودش زنده کند.
برزخ بیگناهان
نویسنده: کارین ژیهبل
مترجم: آریا نوری
کتاب کوله پشتی
دیگه من از آدما خسته شدم
دیگه از دست شما خسته شدم
توی جمع خودتون راهم میدین
اما من از شماها خسته شدم
آمد اگر پیکی از آن سوی سماوات
دریاب زود او را که فی التاخیر آفات
باید که راه رفتنی را زودتر رفت
تا چند در بیحاصلی تضییع اوقات