من را
به آتش میکشی قلب پر از داغ و غم من را
چه میخواهی ز من؟ خواهی مگر تو ماتم من را؟
نمیخواهی تو شادی را درون چشم من بینی
ولی خواهی ببینی هر شب اشک نم نم من را
به آتش میکشی قلب پر از داغ و غم من را
چه میخواهی ز من؟ خواهی مگر تو ماتم من را؟
نمیخواهی تو شادی را درون چشم من بینی
ولی خواهی ببینی هر شب اشک نم نم من را
مایبم و کنج خلوت و امنیتی که نیست
شاد از کشیدن نفس راحتی که نیست
پشتی خم از فشار زمانه، امیدوار
بهر نزول مرحمت و رحمتی که نیست
سعی کردم نه بَرده باشم و نه، دیگری بَردهام شود هرگز
نه به کس سر سپارم و نه کسی، سر فرو بُردهام شود هرگز
بار خود را به دوش میکشم و منت از کس نمیکشم، آری
نه گذارم کسی که باری بر، گردن و گُردهام شود هرگز
با تیک تاک ثانیهها پیر میشوم
فرتوت و ناتوان و زمینگیر میشوم
در تار و پود ثانیهها گیر میکنم
از زخمهای جامعه دلگیر میشوم
مرا گاهی نگاهی میرباید
نگاهی گاه گاهی میرباید
سرم گاهی به سوی آسمان است
دلم را گاه ماهی میرباید
پشت پا میزنم به بخت خودم
میوهی نارس درخت خودم
توی لاک خودم نمیگنجم
لیک محبوس توی رخت خودم
شنبهی پوچ، شنبهی خالی
شنبهی فکرهای پوشالی
هفتهای پرملال در پیش است
دانی این را به طور اجمالی
زندگی پرتلاش و بیفرجام
پُرِ سر درد و مملو از سرسام
روزهای بلند بیحاصل
فکرها پیچپیچ و پرابهام
وقت بسیار است اما زندگی کوتاه
راه بسیار است اما انتهایش چاه
شب رسیده باز و چشمت بسته خیلی زود
باز خواهد شد ولی با ضربهای ناگاه
تقدیر چنین بود که قربان تو گردم
نان و نمکت خورده و مهمان تو گردم
از لطف تو روزی برسد بر من مسکین
مرهون سخامندی و احسان تو گردم