نامردی
در این دنیای نامردی من از مردانگی گفتم
بدون وحشت از این دشمنان خانگی گفتم
خودم را آشنا با رنج و درد مردمان کردم
سخنها در لزوم ردّ هر بیگانگی گفتم
در این دنیای نامردی من از مردانگی گفتم
بدون وحشت از این دشمنان خانگی گفتم
خودم را آشنا با رنج و درد مردمان کردم
سخنها در لزوم ردّ هر بیگانگی گفتم
زنگولههای سنگیِ توی دلم مستند
از صبح تا شب در دلم زنگوله میبستند
راه دلم را میروم تا عشق اما گاه
این کوچهها پسکوچهها انگار بن بستند
آخرین عاشق این شهر پر از آشوبم
روز و شب سر به در خانهی او میکوبم
دشمن من شده یک شهر ز شیداییهام
چه غمم گر که برِ دلبرِ خود محبوبم
میشناسم من تو را ای نان به نرخ روز خور
مار و عقربزندهکن، شیر و پلنگ و یوز خور
میزنی دوری دگر تحریم را بیدرد سر
خَم نمایی حُکم قانون، مصلحتآموز خور
انزوا را برگزیدم از جهان و مردمش
عاقبت دل را بریدم از جهان و مردمش
قدّ یک ارزن ندارد ارزشی در دیدهام
از کم و بیش آنچه دیدم از جهان و مردمش
مبهوت توام سنگتر از سنگتر از سنگ
لبریز توام آبتر از آبتر از آب
سرمست توام، مستتر از مستتر از مست
بیهوشتر از خوابتر از خوابتر از خواب
خستهام از این روالِ پر مَلال ای زندگی
کاش میدادی به من یک ذره حال ای زندگی
بستهای درهای خوبی روی من از هر طرف
باز کن درهای خود را، بیخیال ای زندگی
شمعیم، سراپا همه اشکیم و پُر از سوز
این کارِ همیشه است، نه امروز و نه دیروز
ما بسته در این فکر که بند از که گشاییم
در فکرِ گرفتاری ما مردم کینتوز
گر فکر تو درگیر چه و چیستی است
یا در غم آینده و بهزیستی است
زنهار به مغز خود نیاور تو فشار
"چون عاقبت کار جهان نیستی است"
تریاکی به عشق وافور خوش است
زنباز به کارهای ناجور خوش است
تو فکر همی کنی که آنها شادند
"آواز دهل شنیدن از دور خوش است"