من هستم
من هستم و زندگی میکنم
در غایت ملال
در اوج ناامیدی
ناامیدی از هر آنچه میخواهم
و بدان نمیرسم
من هستم و زندگی میکنم
در غایت ملال
در اوج ناامیدی
ناامیدی از هر آنچه میخواهم
و بدان نمیرسم
چی میتونه حال منو یه ذره بهتر بکنه؟
گوشامو رو هر چی خبرهای بَده کَر بکنه
چی میتونه بشوره از این دل من دلشوره رو
فکرای بینتیجه رو از تو سرم در بکنه
مثل یک دلقکِ خیالزده
مثل یک سیبِ کالِ خالزده
مثل تکابرِ عصرِ تنهایی
مثل یک جمعهی ملالزده
آن روزها در هر خانه حداقل یک دفترچهی تلفن وجود داشت.
این قضیه مال حدود سی تا بیست سال پیش است.
ممکن است باقی ماندهی آن دفترچهها هنوز هم باشند.
ممکن است امروزه هم برای عدهای آن دفترچهها استفاده داشته باشند
و محل رجوع باشند.
اما در کل دورهی این استفاده از آنها گذشته است
و دیگر لزومی به حضور آنها وجود ندارد.
ماجراجویی را دوست داشتم.
برای آن خیلی هم سرمایهگذاری میکردم.
تحقیق و مطالعه دربارهی این که چگونه میشود ماجراجویی کرد.
این که چگونه میتوان زندگی را از یکنواختی خارج ساخت
و نهایتاً این که چگونه از این طریق میتوان به زندگی معنا داد.
زندگی امروزه در همان حال که تنهایی برای انسان به بار آورده است
و فاصلهها را زیاد کرده است
اما فرصتهای با خود بودن
و برای خود بودن را از او گرفته است.
در چرخهای باطل شب و روزم گرفتار است
روحم چه در بند است، جانم چه بیمار است
این روزهای پرکسالت طی شود آرام
این روزها اما چه بیحال و چه کشدار است
مرهم درد من آن چشمان بیمار است و بس
بیدلم، امّیدِ جانم وصل دلدار است و بس
گفتم آخر باری از دوش تو بردارم ولی
دیدم این دل بهر تو تنها چو سربار است و بس
دوران کودکی من با جنگ شروع شده است.
طبیعی است که پر از نوحه و سوگواری باشد
یعنی از ابتدای زندگی
اشعار مرثیه و سوگواری و مداحی زیادی شنیده باشم.
اما یک نوحه است که به عنوان اولین نوحهای که به یاد دارم
در ذهن من مانده است.
چند شب پیش فیلم ناپلئون ساخته ریدلی اسکات را دیدم.
فیلم خوشساخت، دیدنی و جذابی بود.
فعلاً کاری به نقد فیلم ندارم.
چیزی که میخواهم بدان بپردازم خود زندگی ناپلئون است
و برداشتی که از آن میتوان برای دیگر انسانها کرد.