ساقی علیست
این جام بلور را پُرَش کن، ای ساقی! از آن شراب دلخواه
با دارویِ می که میخورانی، ما را برَهان ز رنج جانکاه
ساقی! که طبیب درد مایی، غیر از تو که درد ما کند خوب؟
ما را بنواز با شرابی، عمر غم و غصه کن تو کوتاه
این جام بلور را پُرَش کن، ای ساقی! از آن شراب دلخواه
با دارویِ می که میخورانی، ما را برَهان ز رنج جانکاه
ساقی! که طبیب درد مایی، غیر از تو که درد ما کند خوب؟
ما را بنواز با شرابی، عمر غم و غصه کن تو کوتاه
تمام روز اگر عاشقانه میکوشم
به وقت راحت خود شاعری غزلنوشم
قلم به دستم و فکرم در آسمان خیال
غزلسرایم و مایل به شاعر یوشم
آن را که دهر بسته به دامش نکرده است
یا زهر کین به ساغر و جامش نکرده است
هر کار خواسته به همان نحو کرده است
اسب چموش گیتی رامش نکرده است
من ساکتم، ساکتتر از شمعی که خاموش است
اما درونم پرهیاهو، دیگِ پُرجوش است
میجوشم و از من صدایی در نمیآید
هر شور و غوغایی که دارم زیر سرپوش است
بد آمده دگر مرا از همهجا از همه چیز
ساقی من شراب ده، باده به ساغرم بریز
خواب و خوراک را بنه، رطل شراب را بده
غیر شراب نایدم میل دگر به هیچ چیز
مادر، من از فراق تو خونینجگر شدم
دلخسته و شکسته و بیبال و پر شدم
در خانهای که جای تو خالیست هیچ نیست
ناچار بیپناه شدم و در به در شدم
من هم آدمی هستم در میان آدمها
نه فراز بالاها، نه فروتر از کمها
راه خود گرفتم پیش، گر چه سخت، باکی نیست
پر ز پیچ و خم بود و من گذشتم از خمها
در حالتی تبدار میگویم سخن با تو
اما نمیدانم که من گویم سخن یا تو
من از وجود خود برون رفتم دگر حالا
گشته وجود من تمامیّ و سراپا تو
جشن گلولههاست، زمین آتش و هوا آتش
شب آتش است روی فلسطین و روزها آتش
در خانمان کشیده شد آتش، به کوچهها آتش
در جان فردِ سالم و بیمارِ بینوا آتش
خورهها نقش روی تن شدهاند
زخمها شکل یک دهن شدهاند
حرفها بیامان درون سرم
دستهی شور سینهزن شدهاند