رباعی طنز 5
خوردم چو ز دست عشقم این بار کتک
گفتم که دلم خورده از این کار ترک
گفتا که مرا به بوسهها بنوازد
افسوس که آخر "نه دو دیدیم و نه یک"
خوردم چو ز دست عشقم این بار کتک
گفتم که دلم خورده از این کار ترک
گفتا که مرا به بوسهها بنوازد
افسوس که آخر "نه دو دیدیم و نه یک"
بی هیچ خوشی چو روز و شب میگذرد
اوقات وجب وجب وجب میگذرد
"تا کور شود هر آن که نتواند دید"
"دریاب دمی که با طرب میگذرد"
نه مانده تو را پشمی و نه بال و پری
از عمر عزیز خود عبث میگذری
شب خوابی و روز میشود، میفهمی
"کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری"
خواهم که تو را تنگ کشم در آغوش
از مستی دیدار تو گردم مدهوش
هشیار شوم، نباشی و من گویم
"کو کوزهگر و کوزهخر و کوزهفروش"
تو واقعاً ای عزیز من انسانی
در قلب من ای عزیز دل میمانی
سر در پی من نهادی و خوب شدی
"هر چیز که در جستن آنی آنی"
چه خوب بود که ما هم نجیب میماندیم
به حُسنِ خُلق و عمل بیرقیب میماندیم
چه خوب بود که یاران همدلی بودیم
جدا ز مردمِ مردمفریب میماندیم
چقدر حرف مرا ای دغل نمیفهمی
کنار گوش توام، این بغل نمیفهمی
هزار بار خودت را زدی به کوچهی چپ
درون معرکه باباشمل نمیفهمی
زندگی باید با خوشنظری طی گردد
گاه با شوخی و با شور و شری طی گردد
بین مردم همه جا عشق و صفا موج زند
نه که با فتنه و با حیلهگری طی گردد
نمیدانم چرا هر از گاهی زندگی دستهایش را بیخ گلوی آدم میگیرد و شروع میکند به فشار دادن
آن قدر فشار میدهد که انگار جان انسان میخواهد بیرون بزند
فشارش را باز هم ادامه میدهد
باز هم و باز هم
از خود برون بیا و ببین تا ستارهها راهی نمانده است
گلها شکوفهها
زیبا و سرزنده
دریا پر از خروش
از خود برون بیا و ببین ابرهای سرد
و بارش نم نم باران روی برگها
از خود برون بیا و سرت را رو به آسمان
در آرامش بیکران
در سکوت
نور