بخت خودم
پشت پا میزنم به بخت خودم
میوهی نارس درخت خودم
توی لاک خودم نمیگنجم
لیک محبوس توی رخت خودم
پشت پا میزنم به بخت خودم
میوهی نارس درخت خودم
توی لاک خودم نمیگنجم
لیک محبوس توی رخت خودم
شنبهی پوچ، شنبهی خالی
شنبهی فکرهای پوشالی
هفتهای پرملال در پیش است
دانی این را به طور اجمالی
زندگی پرتلاش و بیفرجام
پُرِ سر درد و مملو از سرسام
روزهای بلند بیحاصل
فکرها پیچپیچ و پرابهام
وقت بسیار است اما زندگی کوتاه
راه بسیار است اما انتهایش چاه
شب رسیده باز و چشمت بسته خیلی زود
باز خواهد شد ولی با ضربهای ناگاه
تقدیر چنین بود که قربان تو گردم
نان و نمکت خورده و مهمان تو گردم
از لطف تو روزی برسد بر من مسکین
مرهون سخامندی و احسان تو گردم
من از تلاطم عشق تو در تب و تابم
سوار کشتی عشق و اسیر گردابم
نه لحظهای به امید رهایی و نه دَمی
به فکر ایمنی و راحت و خور و خوابم
پاسبانی میکنم از زندگانی دلم
خوردهام از بس غم دور جوانی دلم
سالها سرگرم جمع پول بودم، وایِ من
تا رِسَم بلکه به خواهشهای آنی دلم
ما از عبارات اذان جان میگرفتیم
از آیههای عشق ایمان میگرفتیم
یک لحظه از یاد خدا غافل نبودیم
تنها ز حق دستور و فرمان میگرفتیم
افسرده تر و خسته تر از مرغ اسیرم
زین خستگی و دلزدگی کاش نمیرم
بیحالم و حالی به تنم نیست که حتی
حق خودم از دست عدو باز بگیرم
سکوت بود که دردی ز دل دوا ننمود
خروش گشت که بابی به روی جان نگشود
هزار خنجر خونین به گُردهام تا کی؟
چرا تمام نگَشت این جنون خونآلود؟